بی تو دارد می رود از دست ، روح ِ مرده ام
بی قرارم، نا امیدم ، خسته ام ، افسرده ام

دلخورم از خویش ،از احساس این دلبستگی
بی کلید دلگشایی، در دل سرخورده ام

داده ام از دست ،دستی را که بر می داشت گاه
بار سنگینِ غمی جانکاه را از گُرده ام

با گذشتن از تمام ِ آنچه بود و آنچه نیست
شک مکن از تو، خودم را بیشتر آزرده ام

در قماری با دو سر حسرت...به سختی باختم
باز با قلبی شکسته ،از غرورِ برده ام !

شعر از فریبا صفری نژاد