نرسیده به دکّه ای سر راه لاشه ی یک الاغ افتاده
نرسیده به دکّه ای سر راه لاشه ی یک الاغ افتاده
پشت فرمان تلوتلو بخورم بکشم سمت شانه ی جاده
بسته خون روی گردنش دَلَمه یال هایش هنوز قهوه ای اند
می کشم دست رویشان انگار می کشم دست روی سنباده
روز و شب بار می کشیدی نه؟ رنج بسیار می کشیدی نه؟
پس بخواب ای همیشه در رفتن پس بخواب ای صبور ای ساده
بند محکم نمی شود دیگر کمرت خم نمی شود دیگر
با تو هستم نمی شود دیگر جل و پالان برایت آماده
حلب نفت و ناگهان آتش می دود در تنِ نری مُرده
می زند سُم به آخور حلبی شده دیوانه سایه ای ماده
قفل، روی طویله ات زده اند چه کسی گفته خر نمی فهمد؟
پنبه در گوش ها فرو رفته هیچ کاری نکرد فریادِ …
بزنم زل در آینه به خودم بدهم شیشه را کمی پایین
باز تنهایی و تریلی ها باز خط های ممتد جاده
شعر از حسن بهرامی
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۷/۱۱ ساعت توسط م مهر
|