مثل رودی که به دریا راه پیدا می کند
غم به هر نحوی خودش را در دلم جا می کند

می زند خود را به خواب و باز دیرم می شود
ساعتم با من چرا اینقدر بد تا می کند

هی جلو می افتد از من ،آه حتی سایه ام
به هوای ترک من این پا و آن پا می کند

سعی در دلگرمی امثال من بیهوده است
آدم دیوانه دست مرده را ها می کند

غرق در آیینه ام هر بار گویی آفتاب
در دل دریا غروبش را تماشا می کند

عمر مثل دانه ای برف است در مشت بشر
می دهد از دست آن را چشم تا وا می کند

شعر از جواد منفرد