فصل پاییز، آخر آبان خانه ی ما شبیه محشر بود
فصل پاییز، آخر آبان خانه ی ما شبیه محشر بود
زندگی گیج می زد و ماتِ اوّلین اشتباه مادر بود!
نیش عقرب به سینه ی ساعت، زخم هایی عمیق تر می زد
حسّ هفتم به من ندا می داد: وقت یک اتّفاق دیگر بود
سایه ی ماه، نیمه های شب روی سیگار بهمن ام سُر خورد
چیزی از ما وَقَع نفهمیدم شیشه ی ماجرا مُشجّر بود !
نصف شب بود، حول و حوش 4:00، پدر از لاک غصّه خارج شد
چون که کابوس قحطی احساس تا حدودی تهوّع آور بود
ناخن بی گناه شب لغزید، ناخودآگاه پرده ای وا شد!
من شدم یوسفی که در چاهِ عُقده های جهان شناور بود!
پدر من عزیز شد آن گاه خواست پایان دهد به کابوسش
غافل از این که از همان آغاز ،قصّه با اصل خود برابر بود
چاه را پلّه پلّه طی کردم تا به چشم پدر بفهمانم
عشق، گرگی ست در لباس میش؛سرنوشتش چنین مقدّر بود
عشق،گرگیست در لباسِ تو،عشق گرگیست در لباس تو...
عشق با من که از خودم دورم نسل در نسل نابرادر بود!
من همان ماجرای تلخم که بعد کابوس اتّفاق افتاد
جای من مادرم اگر آن شب، کوه زاییده بود بهتر بود
شعر از امید صباغ نو