تقديم به پرنده ي ناباورم غزل!
تقديم به هميشه ي غم: دخترم غزل

- «بابا چرا تو شاعر خوبي نمي شوي؟!»
هي گريه مي كند وسط دفترم غزل

هي جيغ مي كشد كه به دنيا بيايد از...
هي مشت مي زند به خودش در سرم غزل

من از وسط دو نصف شدم: مهدی ِ... همين!
و نيمه ي جدا شده ي ديگرم: غزل

از من نخواه، هيچ! كه اين عمر مانده را
در انتظار مرگ به سر مي برم غزل

اصلا ً برو... و دختر يك مرد خوب شو
من احمقم، گهم، لجنم، من خرم غزل!

بابا تو را كتك زده؟! بابا بد است! بد!
ديوانه ام! ببخش مرا! شاعرم غزل!!

چيزي نمانده است برايم به غير تو
اوّل غزل، هميشه غزل، آخرم غزل

شعر از سید مهدی موسوی