تر مي كنم با بغض هر شب من گلويي
رسواي رسوايم ...نمانده آبرويي

وقتي كه رفتي درد با من مهربان شد
بي حالم و از من نمانده رنگ و رويي

من جمع كردم هر چه بود از خاطراتت
گاهي خرابم مي كند يك تار ِ مويي

تنهايم و اين خانه مثل قبر سرد است
كرده است گرمم ياد خوبت تا حدودي

حالا نشستم روبروي عكس هايت
با استكاني سرد دارم گفتگويي

من در فراغت رو به تحليلم عزيزم
اي كاش عشقم علّت دردم نبودي

شعر از مجتبي اصغري فرزقي