آنقدر راه نرو دور برم مي ترسم
چند روزي ست كه از پشت سرم مي ترسم

مثل شاهي كه به فرزند خودش شك دارد
من از اقدام به قتل پسرم مي ترسم

طاقتم تاب شده راه سفر مانده و از ....
بارسنگين ِ به روي كمرم مي ترسم

روز و شب كنج قفس بودم و عادت كردم
اينك از اينكه دوباره بپرم مي ترسم

در دل هول و بلا مانده ام اينك چه كنم ..!؟
به خداوند كه از خير و شرم مي ترم

آتش افتاده به جان ِ تن ِ گندمزارم
فرصتي نيست واز خشك و ترم مي ترسم

آتش افتاده به اين مزرعه و تنها از
آن زماني كه نماند اثرم مي ترسم

انقدر راه نرو دورو برم مي داني...
از بلايي كه بيايد به سرم مي ترسم

شعر از سيد مهدي نژادهاشمي