در وا شد و پاشيد نسيم هيجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش

تقويم ورق خورد وکسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام و نشانش

پيشانی او روشنی آينه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش

هر صبح، اميد همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش

با اينهمه انگار غمی داشت که می ريخت
از زاويهء تند نگاه نگرانش

يک زلزلهء سخت تکانيش نميداد
يک شعر ولی زلزله ميريخت به جانش

انگار دو دل بود همانطور که«ساراي»
بين «اَرس» وحشی و جبر «سبلانش»*

طوفان شد و من برگ شدم رفتم و رفتيم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش

ميخواست بهاری بشوم باز ، که جا داد
پاييز و زمستان مرا در چمدانش

در واشد و او رفت همانطور که يکروز
در واشد و پاشيد نسيم هيجانش

شعر از مهدی فرجی