توپی سفيد و صورتــی اينجــا در اين غزل
هی غلت می خورد ـ‌ همه ی مردم محل

فرياد مـــی زنند :کجــا توپ می رود؟
و بين بچه ها سر آن می شود جدل

آنوقت می رسد سر بيتی که کودکی
با چوبدست مــی کند آن توپ را بغل:

من پا ندارم و تو بدردم نمی خوری
امـــــا بيــــا دوست من باش لا اقل

بابای من اگر چه فقير است ، بد که نيست
چـــون قــــول داده پای مــرا می کند عمل

می گريد و می افتدش از دست توپ و بعد
جا مــی خورد بــــه قهقـــــه ی مردم محل

اين تــــوپ پله پله می افتد ز بيتهام
و مثل بغض می ترکد گوشه ی غزل...

شعر از محمد سعید میرزایی