توپی سفيد و صورتــی اينجــا در اين غزل
توپی سفيد و صورتــی اينجــا در اين غزل
هی غلت می خورد ـ همه ی مردم محل
فرياد
مـــی زنند :کجــا توپ می رود؟
و بين بچه ها سر آن می شود جدل
آنوقت
می رسد سر بيتی که کودکی
با چوبدست مــی کند آن توپ را بغل:
من پا ندارم و تو بدردم نمی خوری
امـــــا بيــــا دوست من باش لا اقل
بابای
من اگر چه فقير است ، بد که نيست
چـــون قــــول داده پای مــرا می کند عمل
می گريد
و می افتدش از دست توپ و بعد
جا مــی خورد بــــه قهقـــــه ی مردم محل
اين
تــــوپ پله پله می افتد ز بيتهام
و مثل بغض می ترکد گوشه ی غزل...
شعر از محمد سعید میرزایی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۱/۱۹ ساعت توسط م مهر
|