بر این جهان وکار جهان خنده می زنم
بر آسمان ، زمین و زمان خنده می زنم

کارم میان خنده و گریه ، نشستن است
بر وضع خویش ، گریه کنان خنده می زنم

حاصل نشد از این همه قال ومقال ، هیچ !
بر این شگفت هیچ ِ عیان خنده می زنم

پرسیده ای که روز و شبم را چه می کنم ؟
می گویمت که هیچ ، همان خنده می زنم

با این دل شکسته به کنجی خزیده ام
بر های و هوی پیر و جوان خنده می زنم

جایی نمی روم که دلم باز بشکند
بر عزلتی چنین و چنان خنده می زنم

اینک خلاصه می کنم این قصه را عزیز !
بر این جهان و کار جهان خنده می زنم

شعر از جلال قيامي ميرحسيني