قویی کشید بالوپر آنسوی ابرها
قویی
کشید بالوپر آنسوی ابرها
گم شد غریب و دربهدر آنسوی ابرها
من ماندم
و سکوت و سیاهی، زمین سرد
او بود و آفتاب، در آنسوی ابرها
رؤیایی
از بشارت باران زندگیست
افسانهی دو چشم تر آنسوی ابرها
دیریست
روی قلهی کوهی نشستهام
شاید بیفکنم نظر آنسوی ابرها
فریاد میزنیم
من و کوه، کوه و من:
- آه ای خدا مرا ببر آنسوی ابرها
- آه آه،
آه... آه مگر میرسد خدا
- این آههای شعلهور آنسوی ابرها
من بالوپر
ندارم و تو ای امید خاک!
پیدا نمیشوی مگر آنسوی ابرها
شعر از محمد سعید میرزایی
+ نوشته شده در ۱۳۸۲/۰۵/۲۸ ساعت توسط م مهر
|