هزار و یک شب غمگین گذشت و قهرمان بودی
شکوه شهرزاد قصه گو در داستان بودی

نگاهم رنگ خواهش داشت کودک وار، بی وقفه
برای سینه ی پر اضطرابم آشیان بودی

شدم قدیسه ای منقوش بر درب کلیساها
دو بال از شانه هایم رشد کرد و آسمان بودی

صدای داس در نیزارها آن لحظه می پیچید
که معنای بلوغ ساقه های نوجوان بودی

طبیعت سهم خود را می گرفت از معدن چشمم
تو اما جای فیروزه پی رنگین کمان بودی

...

گلی پژمرده در خاکم، غم تب ریز دارم شمس!
چه می شد در دل رگبرگ هایم جاودان بودی؟!

شعر از مریم انصاری فر