خاطرم هست با دست خالى
خاطرم هست با دست خالى
دور
شد آن شب از این حوالى
شادمان بود و مى داد قلبش
مژده
ى حمله اى احتمالى
رفت، گل هاى شاداب ده را
تا
نگه دارد از پایمالى
رفت و چشمان مادر به یادش
خيره
ماندند بر دار قالى
دیدمش بازمى گشت آن روز
بر
سر دست هاى اهالى
جارى عشق را در دلش داشت
او
که بود از تبار زلالى
آن قدر دور شد تا که پيچيد
پشت
پرچين باغى خيالى
شعر از حمید رضا حامدی
+ نوشته شده در ۱۳۸۰/۰۸/۲۰ ساعت توسط م مهر
|