کجـــای کوچــــه ی ما گیر کرده آمدنت
که روی پله ی در زنگ خورده در زدنــت

کجای «می رسی از ... » لنگ می زند آیا
که دیگر از نفـــــــس افتاده رقــص پیرهنت

و بـــــوی نســــــترن روی پلـــــه ها دارد
مچـاله می شود آرام در « خدای ﻤﻧ » ت

و پـــــای پـنجـره از بودن تو خــــالی مـاند
همیشه « مـی گذرد » ایستاده در بدنت

همیشه می گذرد ... آه بـعد از آن دیـگر
نریخت توی اتاق از دریچـــــه بــــوی تنت

« دوباره گم شــده ای در مداد خردلی ام »
هنوز تــوی هوا ایـــــستاده این سخـــــنت

دقــیقه های « تو می آیی از ... » نمی آیند
کـه تـــــــوی کوچـــــه بپیچد صدای در زدنت

شعر از حسین جلال پور