در روز هاي خــوب و اوج آشنايـي
در روز هاي خــوب و اوج آشنايـي
دستي تـكان دادي به مفهوم جـدايي
دستي كـه عمري سرپناه شانهام بود
حالا تـكان ميخورد با صـد بيوفـايي
هـر چنـد ديوار ظريفي بينمـان بـود
آنهـم به عشـق روزهـاي روشنايي
وقتي تكان ميخـورد دستانت بـرايم
پنـداشتـم ديـوار ها را مــيزدايــي
نيلـوفـر زيباي مـن ! هـرجا كـه باشي
از چشـم هاي خستهام دل مـيربايي
پشت نگاهت آب پاشيدم شب و روز
تنهـا بـراي دلخـوشي دل مـيربايـي
شعر از فرامرز عرب عامری
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۷/۱۸ ساعت توسط م مهر
|