پيش از تو آب معني دريا نداشت
شب مانده بود و جرئت فردا شدن نداشت

بسيار بود رود در آن برزخ كبود
اما دريغ، زهرة دريا شدن نداشت

در آن كوير سوخته، آن خاكِ بي‌بهار
حتي علف اجازة زيبا شدن نداشت

گم بود در عمق زمين شانة بهار
بي‌تو ولي زمينة پيدا شدن نداشت

دلها اگرچه صاف، ولي از هراس سنگ
آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشت

چون عقده‌اي به بغض فرو بود حرف عشق
اين عقده تا هميشه سرِ واشدن نداشت

شعر از سلمان هراتي