برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم
برایش شعر خواندم اشک هایش را درآوردم
پس از یک عمر خاموشی صدایش را درآوردم
کلیم قصه هایم دست خالی مانده بود اما
زدم بر نیل و آخر سر عصایش را درآوردم
دلم پر بود از دستش ولی با زور خندیدم
و با دست خودم رخت عزایش را درآوردم
سپس با بوسه ای زیر زبانش را کشیدم تا _
_ته و تووی تمام ماجرایش را درآوردم
میان ماندن و رفتن مردد بود پاهایش
نشستم، کفشهای تا به تایش را درآوردم
و او از خانه رفت و من برای رفع دلتنگی
نشستم رو به آیینه ادایش را درآوردم
شعر از حسین طاهری
+ نوشته شده در ۱۳۹۵/۰۴/۲۴ ساعت توسط م مهر
|