از سحر عطر دل انگيز تو پيچيده به شهر
باز ديشب چه كسی خواب تو را ديده به شهر

ديدم از پنجره‌ی خانه هوا طوفانی‌ست
بار ديگر نكند بال تو ساييده به شهر

رود اروند خبر داده به كارون كه نترس
دلبر ماست گمانم كه خراميده به شهر

مصلحت نيست هوا عطر تو را حفظ كند
شاهدم ابر سياهی‌ست كه باريده به شهر

شاهدم اين همه نخل‌اند كه ايمان دارند
هيچكس مثل تو آن روز نجنگيده به شهر

همچنان هستی و می‌جنگی و خود می‌دانی
دشمنت دوخته از روی هوس ديده به شهر

مثل طفلی كه بچسبد به پدر وقت خطر
شهر چسبيده به تو، خون تو پاشيده به شهر

شعر از کاظم بهمنی