لب باز کردم واژه اي بي باک بيرون زد
لب باز کردم واژه اي بي باک بيرون زد
پروانه اي از حفره اي غمناک بيرون زد
واژه به مست -آگاهي خلسه دري وا کرد
از کوکنار نورسي ترياک بيرون زد
گنجشک شد، بر سيم ها وردي مقدس خواند
آن گاه از محدوده ي ادراک بيرون زد
در سرزمين من رسول نوظهوري شد
هرجا عصا کوبيد آبي پاک بيرون زد
اين زن که در غاري به نام من پيمبر شد
از لابلاي گيسوانش تاک بيرون زد
بدمست شد، نامي نبايد را به لب آورد
ياقوت سرخي از اناري چاک بيرون زد
بيهوده کوشيدم به پنهان کردنت اي عشق!
آن دانه اي که کاشتم از خاک بيرون زد
شعر از کبري موسوي قهفرخي
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۷/۱۱ ساعت توسط م مهر
|