می نشاند مرا به بستر اشک ، آیه های جنون مولانا
می نشاند مرا به بستر اشک ، آیه های جنون مولانا
کفر و ایمان واژه های غریب ، می کشاند مرا به مرز فنا
شب : دلانگیز ، قرص ِکامل ماه ، پای انجیر، پابه پای بهار
آه ، بودای شعر غمگینم ! نیروانا نمی شوی آیا؟
در من ای آخرین غزل ! بنشین، در من ای نبض تازه ! جاری شو
دارم امشب به درد می پیچم ، متولد نمی شوی تو چرا؟
همه ی عمر در سکوت و سفر، سمت "آب حیات " گم شده ام
زندگی را ندیده گم کردم ، خسته ام بس که مرده ام به خدا
ناگزیرم به طعم تلخ غروب، ناگزیرم به لحن سرد سکوت
بعداز این ای غزل ! خداحافظ ، می سپارم تو را به دست خدا...
شعر از حمیده پارسافر
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۲/۰۵ ساعت توسط م مهر
|