می نشاند مرا به بستر اشک ،  آیه های جنون مولانا
کفر و ایمان واژه های غریب ، می کشاند مرا به مرز فنا

شب : دلانگیز ، قرص ِکامل ماه  ،  پای انجیر، پابه پای بهار
آه ، بودای شعر غمگینم !  نیروانا نمی شوی آیا؟

در من ای آخرین غزل ! بنشین،  در من ای نبض تازه ! جاری شو
دارم امشب به درد  می پیچم ،  متولد نمی شوی تو چرا؟

همه ی عمر در سکوت و سفر،  سمت "آب حیات " گم شده ام
زندگی را ندیده گم کردم ، خسته ام بس که مرده ام به خدا

ناگزیرم به طعم تلخ غروب،  ناگزیرم به لحن سرد سکوت
بعداز این  ای غزل ! خداحافظ ،  می سپارم  تو را  به دست خدا...

شعر از حمیده پارسافر