شعر ناتمام
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتک سان دوم
از سراشیبی، کنون، سوی عدم.
پیش رو می بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی قرار.
جان ز شوق وصل من می لرزدش،
آبم و، او می گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فرو گیرد مرا، هم ز آسمان.
آنک! آنک! با تن پر درد خویش
چون زنی در اشتیاق مرد خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گور سرگردان من؟
من که ام جز باد و، خاری پیش رو؟
من که ام جز خار و، باد از پشت او؟
من که ام جز وحشت و جرأت همه؟
من که ام جز خامشی وهمهمه؟
من که ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هائی در ابد؟
من که ام جز راه و جز پا توأمان؟
من که ام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زندگانی، جز عدم؟
من که ام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشکریز؟
ای دریغ از پای بی پاپوش من!
درد بسیار و لب خاموش من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟
بار خود بردیم و بار دیگران
کار خود کردیم و کار دیگران . . .
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشم دد فانوس چوپان دیدنم!
با تن فرسوده، پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوش خویش.
گفتم این نامردمان سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مردارم، به راه، انداختند . . .
ای دریغ آن خفت از خود بردنم،
پیش جان، از خواری تن مردنم!
من سلام بی جوابی بوده ام
طرح وهم اندود خوابی بوده ام.
زادۀ پایان روزم، زین سبب
راه من یکسر گذشت از شهر شب.
چون ره از آغاز شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
احمد شاملو هواي تازه