چندي است عاشقانه قلم مي زند دلم
چندي است عاشقانه قلم مي زند دلم
از ماجراي چشم تو دم مي زند دلم
نام تو از شبي که به رگهاي من دويد
يک در ميان براي خودم مي زند دلم
اين را که مردمان ضربان نام کرده اند
دست خوشي است بر سر غم مي زند دلم
روزي هزار بار ورق هاي کهنه را
مشتاق و بيقرار به هم مي زند دلم
هر چه به سبز خاطره هاي تو مي رسد
انگار در بهشت قدم مي زند دلم
يک شب به خنده گفت چرا داد مي زني
اين قدر هي نگو که دلم مي زند دلم…
حرفش ادامه داشت که بي اختيار ، من
گفتم عزيز من چه کنم ، مي زند دلم
آرام برد گوش مرا روي سينه اش
ديدم چنين که اوست چه کم مي زند دلم
ديدم در اين قمار دل او برنده است
ديدم فقط به قدر عدم مي زند دلم
شعر از حسن دلبري
+ نوشته شده در ۱۳۹۴/۰۴/۰۴ ساعت توسط م مهر
|