تا زدند آتش پرم را آسمان آتش گرفت
دود شد رفت آسمان و ريسمان آتش گرفت

داشت دستم مي رسيد اين دفعه رويا هم نبود
زير پايم پله پله نردبان آتش گرفت

تا به نامم قرعه افتاد آب دريا خشك شد
نوح در جا سكته كرد و بادبان آتش گرفت

تا كه گفتم سايه ات را از سر من كم نكن
زير و رو شد چرخ گردون سايبان آتش گرفت

با چه بدبختي رسيدم پاي زخمي ، آش و لاش
روز روشن پيش چشمم كاروان آتش گرفت

داغ آهي سرد عمري مانده از من بر دلش
آخ هم حتا نگفتم ، پانسمان آتش گرفت

كارم از اين حرف ها ديگر گذشته ست اي طبيب
زخم ها چركي شدند و استخوان آتش گرفت

گُر گرفتند از تب من واژه هايم سوختند
صفحه صفحه ، فصل فصل داستان آتش گرفت

بنده صُمٌ بُكم ديگر گوشه اي خواهم نشست
بي خيال كاغذ و دفتر ، زبان آتش گرفت

شعر از رضا توسلی