از تمام یک شاعر جرعه جرعه مینوشم
گرچه مانده از او یک روح خسته بر دوشم

ای پرنده ی زخمی دست از آسمان بردار
روح آسمان اینجاست در فضای آغوشم

درد تو همه گوش و چشم و زلف معشوق است
من خود خود دردم که نه چشم و نه گوشم

من ز نسل طاعون این قبیله جا ماندم
وارث همه درد این تبار خاموشم

این غزل یتیم است و بغض و گریه میخواهد
میبرم تن خود را مادرانه بفروشم

معجزه نمیخواهم شعر من هنوز اینجاست
روح یک پیمبر را هر شبانه میپوشم

بعد از این غزل شاید من غروب کردم وَ
با طلوع فردا تو میکنی فراموشم

شعر از سیامک کیهانی