زير درخت ايستاده بود مسافر
محو تماشاي جاده بود مسافر

غربت و اندوه خويش را به تمامي
در چمداني نهاده بود مسافر

خاطره هاي قشنگ كودكي اش را
جملگي از دست داده بود مسافر

رفت و ميان غبار گم شد آري
قصه ي كوچش چه ساده بود مسافر

هرچه گذشت از زمانه، هيچ نشاني
هيچكس از او نداده بود مسافر

گويي هرگز نديده بود كس او را
يا كه جهانش نزاده بود مسافر

شعر سفر مثل تير آرش بود آه
جانش در آن نهاده بود مسافر

شعر از محمد پیرانی