دل بسته ام پس از تو به هر موی کهنه ای
تا شهر پرشود به هیاهوی کهنه ای

می بوسمت هر آینه تا آنکه وا شود
خود این طلسم کهنه به جادوی کهنه ای

مردم به دل سپردنمان خنده می کنند
چون زخم تازه بر نوک چاقوی کهنه ای

تو رفته ای و از تو نشانی نمانده است
جز داغ ننگ مهره ی بازوی کهنه ای

خون مرا بنوش که این درد را مگر
درمان کنی به خوردن داروی کهنه ای

دل بسته ام مگر تو بیایی به دیدنم
یا دل دهم دوباره به هر موی کهنه ای..

شعر از بنیامین دیلم کتولی