ای که اخمت به دلم ریخت غم عالم را
خنده‌ات می‌بَرَد از سینه دو عالم غم را

برق لب‌های تو یادآور ِشاتوت و شراب
چشمه‌ی اشک ِتو بی‌قدر کند زمزم را

گاه از آن غنچه فقط زخم زبان می‌ریزی
گاه با بوسه شفابخش کنی مرهم را

بسته‌ای غنچه‌ی سرخی به شب گیسویت
کرده‌ای باز رها خرمن ابریشم را

"نرگست عربده‌جوی و لبت افسوس‌کنان"
با همین‌هاست که دیوانه کنی آدم را

شعر از بهمن صباغ زاده