چنان رسم زمان از يادها برده ست نامم را
چنان رسم زمان از يادها برده ست نامم را
که حتي کوه هم پاسخ نمي گويد سلامم را
به خون غلتيده ام در زخم خنجرها و با ياران
وصيت کرده ام از هم نگيرند انتقامم را
قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما
من آن رندم که پنهان مي کنم در خرقه جامم را
سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت
نظر هاي حلال و آرزوهاي حرامم را
فراموشي حريري از غبار افکنده بر سنگي
از اين پس مي نوازد عطر تنهايي مشامم را
شعر از فاضل نظری
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۲/۱۰ ساعت توسط م مهر
|