شوری که در جهان من افتاد ، این نبود
شوری که
در جهان من افتاد ، این نبود
نامی که بر زبان من افتاد ، این نبود
آن راز
سر به مهر که سی سال پیش ازین
چون آتشی به جان من افتاد ، این نبود
پیغمبری
که با نفحات شبانی اش
یک شب از آسمان من افتاد ، این نبود
آن شعله
های سر کش آتش که با وقار
در پای دودمان من افتاد ، این نبود
وان
کشتی نجات که در باد هولناک
از موج بی امان من افتاد ، این نبود
دستی که
از تلاطم دریا مرا گرفت
وقتی که بادبان من افتاد ، این نبود
حرفی که
بر زبان تو لغزید ، آن نشد
شعری که در دهان من افتاد ، این نبود
شعر از عبدالجبار کاکایی
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۱/۲۳ ساعت توسط م مهر
|