اين ميز، اين گلدان خواب آلوده ي خالي
اين صندليهاي نشسته بر گل قالي

آن سوترك، ردي ز چشمان گذر كرده
اين سو، من بيچاره ي مغرور پوشالي

از رفتنت شايد كه يك ساعت گذشت، اما
شايد كه يك ماه است و شايد هم شده سالي

من پر شدم از چشمهاي سميت، يكبار
آن چشمها، آن وعده هاي ترد و تو خالي

لبهاي تو با رفتنت حتي درون قاب
ديگر نمي پرسند از من حال و احوالي

از جمله ي من دوستت دارم، در اين دفتر
من ماندم و آن سوي تو، مانده فقط دالي

يك جفت بال، اينجا، از آن پرواز جا مانده
من مرده ام، ديگر نمي خواهم پر و بالي

شعر از سارا پرتو