خاتون ! خودم کتیبه ای از آهم
خاتون ! خودم کتیبه ای از آهم ، دیگر ز
تو ملال نمی خواهم
حرفی بزن سکوت تو پیرم کرد ، من واژه های
لال نمی خواهم
تردیدی آن چنان که تو می دانی ، مثل خوره
به جان من افتاده ست
چیزی بگو که دلخوشی ام باشد ، تقدیر و احتمال
نمی خواهم
با این چنین تبسم کمرنگی ، برگشتنت قشنگ
نخواهد بود
سیب آن زمان که سرخ شود سیب است ، من هدیه
های کال نمی خواهم
روزی دلت گرفت و گمان کردی ، وقتش رسیده
است که برگردی
پای همان درخت اساطیری ، تقویم ماه و سال
نمی خواهم
من دلخوشم به این که کنار تو ، یک عمر آشنای
قفس باشم
پرواز را ز یاد نخواهم برد ، اما دوباره
بال نمی خواهم
آری ، اگر به خویش قبولاندم ، تو رفته ای
و باز نخواهی گشت
دل می دهم به هر چه که باداباد ! از مرگ
هم مجال نمی خواهم ....
شعر از بابک دولتی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۷ ساعت توسط م مهر
|