من ازآیینه تاریک وازدیدارمیترسم
من ازآیینه تاریک وازدیدارمیترسم
هم ازپایان خوبیها ،هم ازدیوارمیترسم
ندارم ترسی از آنکه نوشتن را نمیداند
هم از عالم هم از اندیشه ای بیمار میترسم
چرا تنهایی شبها عجین باشمع گریان شد؟
از این پروانه های خالی از ایثار میترسم
سفر در خواب این عابر پراز تشویش پایان است
من از فردای این بیراههء هموار میترسم
هجوم باد بیرحمی بهاران را خزان کرده
من ازکشتار خونین درخت و سار میترسم
تو نسلی برزخی بودی در این صحرای بدنامی
از این بودن از این تکرار ناهنجار میترسم
به هر سو قبله ای هرجا خدایی نو نمیدانم
چرا ازخود چرا ازمردم بازار میترسم!!
قفس, زیباتری شاید برای نسل پاییزی
نمیدانم از آزادی چرا اینبار میترسم!!
شعر از سیامک کیهانی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۹/۲۶ ساعت توسط م مهر
|