سلام حضرت باران مرا کمی ترکن !
دوباره بچگـــی ام را بیـــا معطر کن

حیاط خانه ی هاجر هنوز یادت هست؟
بیـــــا دوباره همانجــا بیـــــا وجرجر کن

سلام حضرت باران چرا غریبه شدی ؟
بیــــا دوباره برقصان بیـــــــا و بـاور کن

غرور خاکــی مردان این حوالـــی را
بیا وقصه ی  شب را دقیق از بر کن

حلیمه رفت وعروسی ی خانه ی هاجر
بیــا و کار بزرگـــی برای هاجـــــــــر کن

بگو عروس دهات ستاره ها برگرد
بیـا و چادر گلدار ساده را سر کن

دلم گرفته از این قصه های پوشالی
بیـــا و بگو و بخند و بیـا و باور کن
...

 شعر از ابوالفضل مبارز