داد از درد دل و دوره ی بی درمانی
و تقلا به قرار دل و نافرمانی

مُردم از ظلمت و هم همهمه ی تلخ سکوت
شب غمبار مرا کاش کنی نورانی

ماهِ رویایی من پشت کدامین کوه است
باز هم تاول پا و شب و سرگردانی

یاد آرامش آغوش تو آشوبگر است

ساخته کارِ مرا تاب و تبی طوفانی

بی تو پربسته وزانو زده , محبوسِ تنم
شده در چشم تو آزادی من زندانی

دور کن فاطله را از سر و نزدیک بیا
به دلم مانده بگویم که: بگو میمانی

یک نفس , با تو شدن کعبه ی آمال دل است
نیست در سینه ی من جز نفس پایانی

آه ! آهسته بخوان غرقه ی خون خواهد شد
دل تو از نمِ احساس منِ بارانی

شعر از  جعفر لاهوتی آذر