شكنجه می كند مرا ، هوای پستِ پرغبار
نشسته ام در این خزان ، كجاست خانه ی بهار؟

نه خواستم آن بهشت را ، كه وعده می كنی مدام
نه خواستم به این عتاب ، ز من در آوری دمار

می شكند به هر زمان ، بغض ِغمی كه در گلوست
ز رنگِ روی مردم و ز رنج های بیشمار

قرار شد خم نشود ، ز غصه ابروی كسی
فغان! كمر شكسته ایم ، چو برده گانِ روزگار

به هر دمی زنده شوم ، به هر نفس روم ز هوش
مرگ نه می كشد مرا ، نه می دهد راه فرار

نه جای می دهد زمین ، نه می رسم به آسمان
از این وجود برزخی ! كجا بر آورم هوار؟

شعر از  محمد قدیمی