در گمانی که: به غیر از تو کسی یارم هست؟
غلطست این، که به غیر از تو نپندارم هست

حیفت آمد که: دمی بی غم هجران باشم
زانکه امید به وصل تو چه بسیارم هست!

آخر، ای باد، که داری خبر از من تو بگوی:
گر شنیدی که بجز فکرت تو کارم هست؟

گر بغیر از کمر طاعت او می‌بندم
بر میان کفر همی بندم و زنارم هست

در نهان چاره‌ی بند غم او می‌سازم
با کسی گر سخنی نیز به ناچارم هست

گفت: بیخت بکنم، گر گل وصلم جویی
بکند بیخ من آن دلبر و اقرارم هست

زر طلب می‌کند آن ماه و ندارم زر، لیک
تن بی‌زور و رخ زرد و دل زارم هست

گرچه از چشم بینداخت مرا یار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به دیدارم هست

نار آن سینه و سیب زنخ و غنچه‌ی لب
به من آور، که دلم خسته‌ی بیمارم هست

سر آن نیست مر کز طلبش بنشینم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست

اوحدی وار ز دل بار جهان کردم دور
به همین مایه که: پیش در او بارم هست

شعر از اوحدی مراغه ‌ای