این خانه تا حوالی مهتاب ، روشن است
در شهر مُرده ای که پُر از دود آهن است

شکلی که با جنازه ی خود حرف می زند
باور نمی کنی؟! به خدا سایه ی من است

چشمان پُر سخاوت ابری ، منیژه وار
هر شب کنار خاطره ی چاه بیژن است

رگهای تشنه را نفسی سرد می دهد
تیغی که بر گلوی تو گرم شکُفتن است

در چشمهای باکره اش مار می خزد
با عصمت پرنده و لبخند دشمن است

از بی کسی به دامن خود چنگ می زند
حس می کنم که روح عزادار یک زن است

آیینه ام اگر چه نفس می کشد ، ولی
در دستهای یخ زده اش سنگ شیون است

شعر از محمد حسین کاظم زاده