چندیست باز فرصت لبخندمان کم است
یعنی هر آن چه می چکد از واژه ها غم است

در پیله ی سکوت غریبانه زیستن
آیینه ی مجسم جبری مسلم است

عمریست می کشیم بر این شانه مرگ را
این زندگی که نیست، خدایا جهنم است

در زیر بار ذلت و در زیر بار نان
دیریست، باز گردن اهل زمین خم است

جز اشک و شک به چشم اهالی ندیده ام
یعنی بساط فاجعه هر سو فراهم است

این جا ز ترس تهمت مردم، مسیح نیز
دنبال شاهدی پی تطهیر مریم است

حتی زبان و ذهن تمام پرندگان
مثل هوای آخر پاییز، مبهم است

گفتی چرا به خنده لبم وا نمی شود؟
هر چار فصل زندگی من محرم است

من خویش را سروده ام و زخم خویش را
شاعر شعورِ عاصیِ اندوه عالم است

ماندیم و سوختیم و شکستیم و ساختیم
دلتنگی ام فراتر از این ها که گفتم است

شعر از حسن روشان