ديدمت صبحدم در آخر صف، كولة سرنوشت در دستت
ديدمت صبحدم در آخر صف، كولة سرنوشت در
دستت
كولهباري كه بود از آن پدر، و پدر رفت
و هِشت در دستت
گرچه با آسمان در افتادي تا كه طرحي دگر
اندازي
باز اين فالگيرِ آبلهرو طالعت را نوشت
در دستت
بس كه با سنگ و گچ عجين گشته تكّه چوبي
در آستين گشته
بس كه با خاك و گِل به سر برده ميتوان
سبزه كشت در دستت
شب ميافتد؛ و ميرسي از راه با غروري نگفتني
در چشم
يك سبد نان تازه در بغلت و كليد بهشت در
دستت
كاش ميشد ببينمت روزي پشت ميزي كه از پدر
نرسيد
و كتابي كه كس نگفته در آن «قصه سنگ و خشت»
در دستت
بازيات را كسي به هم نزند، دفترت را كسي
قلم نزند
و تو با اختيار خط بكشي، خط يك سرنوشت در
دستت
شعر از محمد كاظم كاظمي
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۷/۱۸ ساعت توسط م مهر
|