شب بر سر من جز غم ايام كسي نيست
شب بر سر من جز غم ايام كسي نيست
ميسوزم و ميميرم و فريادرسي نيست
فريادرسِ همچو مني كيست در اين شهر؟
فريادرسي نيست كسي را كه كسي نيست
بيمارم و تبدارم و در سينة مجروح
چندان كه فغان ميكشم از دل نفسي نيست
آن ميوة جانبخش كه دل در طلب اوست
زينتگرِ شاخيست كه در دسترسي نيست
بيش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
كو را قفسي باشد و ما را قفسي نيست
شعر از حسين پژمان بختياري
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۷/۱۸ ساعت توسط م مهر
|