شب بر سر من جز غم ايام كسي نيست
مي‌سوزم و مي‌ميرم و فريادرسي نيست

فريادرس‌ِ همچو مني كيست در اين شهر؟
فريادرسي نيست كسي را كه كسي نيست

بيمارم و تبدارم و در سينة مجروح
چندان كه فغان مي‌كشم از دل نفسي نيست

آن ميوة‌ جان‌بخش كه دل در طلب اوست
زينت‌گرِ شاخي‌ست كه در دسترسي نيست

بيش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار
كو را قفسي باشد و ما را قفسي نيست

شعر از حسين پژمان بختياري