نوبهارست و مي‌آباد و صبا گل‌بيز است
چه كنم با جگر خاك كه ماتم‌خيز است؟

خندة باد در اين كاسة گل گوش‌ِ مرا
چون صداي جرس قافلة چنگيز است

داغ من تازه مكن، دم مزن از دولت باغ
سرخ از سيلي ايام رخ پاييز است

بال و پر در نفس صبح دروغين مگشا
سخن مدعيان صافيِ د‌‍‌ُردآميز است

عاشقان! جانب ايثار فرو مگذاريد
تيغ او تشنة خونهاي بلاآويز است

«زير شمشير غمش رقص‌كنان بايد رفت»
چند پرهيز از آن فتنه كه بي‌پرهيز است؟

نوذر! از جان به علاج دل ويران برخيز
نوبهارست و مي‌آباد و صبا گل‌بيز است

شعر از نوذر پرنگ