حاجتي نيست كه آزار دهد كس ما را
اينكه زنداني خاكيم همين بس ما را

چشم پوشيدم از اين باغ خزان‌ديده چنان
كه نه با گل سر و كار است و نه با خس ما را

عشق هم رفت چو شد دور جواني سپري
به چه خشنود توان كرد از اين پس ما را؟

مي‌سپارم سر و جان در قدم قاصد مرگ
اگر از در رسد اين پيك مقدس ما را

كس نديده‌ست چو من بندة بي‌مقداري
كه به هركس كه فروشند دهد پس ما را

جز تو ـ‌ يا رب! ـ‌ به كسي نيست مرا روي اميد
تو مكن خوار به چشم كس و ناكس ما را

تا غني در گرو منت خلق است، سهي!
جامة فقر به از جامة اطلس ما را

شعر از ذبيح‌ الله صاحبكار