شرابِ كهكشان را از خُمِ شب، سركشيدم من
شرابِ كهكشان را از خُمِ شب، سركشيدم من
به مهتابِ تفكّر، تا سحر خلوت گزيدم من
چو چرخِ آفتابِ زرد و ماهِ نقره اي، عمري
پيِ كالِسكة هستي، چو يك كودك دويدم من
چه شبهايي كه با چشمانِ مهتابي، کنارِ ماه
به دشتِ پرستاره، همچو آهويي چريدم من
شدم در كوه و صحراي تخَيّل روز و شب چرخان
چو زنبورِ عسل، از شهدِ سوسن ها چشيدم من
شنيدم در سكوتِِ شب، صداي خندة گل را
خروشِ ريشه را از خاكِ بي جنبش شنيدم من
به رَخشِ عمر، مي راندم، ندانستم كه از غفلت
ز شيبِ قلّه هاي طي شده واپس خزيدم من
رهِ پنجاه يلدا را به يك چشمك زدن رفتم
در آغاز سفر بودم كه ناگاهان رسيدم من
شدم زنجيري روباهِ پيري، گر چه چون شيري
به دشت خُرّمي با نعرة تندر دويدم من
به باغِ خارهاي اَرقة پنهان به گُلبُن ها
به دشتِ گل به غير از تيغة خنجر نديدم من
به جان گل قسم، امّا تمامِ هستيِ خود را
نسيم مهرباني گشتم و هر جا وزيدم من
شعر از رضا افضلی