گاه و بیگاه خود ِ مــرگ و هر از گاه نمـردن سخت است
روز در معرض او بودن و شـب،دل نسپردن سخت است

امشب از پنج هزار و چهل و شش غـــــــزل ِ بکــــر پُرم...
چه قدَر هم مژه را با سر ِانگشت شمردن سخت است!

توی بـــازار شـلوغی که در آن فکر همه مشغـول است
سر به زیر آمدن و رفتن و یک طعنه نخوردن سخت است

و زمانی که حـــریف تو رفیق است و رفــــیق تو حریف
دست در دست رفیقی زدن و سخت فشردن سخت است

در شب ِجشن عروسیش عصــــای تـن ِ زارم می دید :
باغبان را دم ِ باغی که به کل سوخته بردن سخت است

در شب جشن عروسیش که مُردم به همه ثابت شد:
گاه و بی گاه خود ِمرگ و هر از گاه نمردن سخت است

شعر از کاظم بهمنی