انگار در گلوي من ، يک کلاغ زار

 

انگار در گلوي من ، يک کلاغ زار
کز کرده ناله مي کند ،قار و قار و قار

سيگار دود مي کند در کام خسته ام
من آه مي کشم به پک هاي زهر مار

گاهي کلاغ، شعر سياهي است در گلو
شعري به وزن درد ، به مقياس انتظار

شعري که ساعت مرا کوک مي کند
برخاطرات مانده از عشق يادگار

شعري که مي برد مرا تا ماضي سعيد
شعري مي کشد مرا تا حال بي قرار

حالا که رفته اي زبان لکنت گرفته است
در اين غزل به واژه ي يار و يار و يار

چشمان من به آسمان خيره مانده است
برگرد ، چکه کن دوباره به شوره زار

برگرد و خط بزن به اين روزگا سرد
تحويل کن مرا به انديشه ي بهار

محمد رضا بداغي

 

باز کن در را برایت شعر ناب آورده ام

 

باز کن در را برایت شعر ناب آورده ام
یک غزل شیرین تر از شهد شراب آورده ام

باز کن در را که از صحن بلند آسمان
یک بغل احساس گرم آفتاب آورده ام

از صدای تیشه ی فرهاد بر آغوش کوه
بوسه ی دلچسب شیرین ، بازتاب آورده ام

از نگاه مست مجنون بر مدار زندگی
عشق را بالاترین فصل الخطاب آورده ام

گفته بودی عقل را در راه دل باید شکست
یک جهان دیوانگی را در جواب آورده ام

باز کن در را شنیدم بی قراری می کنی
از قطار تا ابد در راه ، تاب آورده ام

باز کن ، بنشین تماشا کن که بعد از مرگ هم
شعر گفتم ، واژه را بر وزن آب آورده ام

شعر از محمدرضا بداغی