در من نفسي زنده کن آن روح روان را

 

در من نفسي زنده کن آن روح روان را
تا مرده شمارم نفحات دگران را!

جان و تن و چشم و دل من در دل اين دشت
يک گله نياز است که گم کرده شبان را

يک دم بفکن پرده از آن روي زميني
تا هيچ ببينم همه ي کون ومکان را

در هيبت شيراز و جهاني که در او هست
حق دارم اگر خوار کنم نصف جهان را!

من با توام از قرن کنون تا سده ي هفت
اين قدرت عشق است که پيموده زمان را!

در صورت و معني که تو داري چه توان گفت
حسن تو ز تحسين تو بسته ست زبان را»

زخمي که من از عشق تو دارم ازلي بود
زخمي که برد تا به ابد تاب و توان را

ور جاي جراحت به دوا باز هم آيد
از جاي جراحت نتوان برد نشان را!»

شعر از فريبا صفري نژاد

 

ای کاش در عمق وجودت ریشه میکردم

 

ای کاش در عمق وجودت ریشه میکردم
یک روز خود را حاکم این بیشه میکردم

تا باشم از این پس تمام عمر دلدارت
ای کاش میشد دلبری را پیشه میکردم

عقل تو را میبردم و از هوش میرفتم
بی آنکه در کار دلم اندیشه میکردم

تا کوه غم را از سر راه تو بردارم
ای کاش می شد دست خود را تیشه میکردم

من تشنه ی خون تمام ِ عاشقانِ تو -
- بودم... ، ولی خون تو را در شیشه میکردم!

شعر از فریبا صفری نژاد

 

تو دادي باز با من ،دست امشب

 

تو دادي باز با من ،دست امشب
چقدر اين دست ها، گرمست امشب

من آن رودم که در يک بسترِ پاک
به درياي تنت پيوست امشب

براي ديدن ِ خوشبختي ِ ما
اتاقِ خواب بيدارست امشب

چه فرقي ميکند ديگر چه هستم
اگر هشيار ،اگر سرمست امشب..

به قدرِ خويش خوشبختم که دانم
تو را دارم،تو را دربست امشب..

شعر از فريبا صفري نژاد

از کتاب "آسمان آبي ست حتي در قفس"

 

اين لحظه ها که با تو به افطار مي رسد

 

اين لحظه ها که با تو به افطار مي رسد
يعني دوباره باز به تکرار مي رسد؟!

تکرار يک گناه به صرف نگاه تو!
وقتي غروب روشن ديدار مي رسد

پنهان نمي کنم عطش داغ بوسه را
دارد لبم به نقطه ي اقرار مي رسد!

هر چند خير بوسه ي تو بي امان به من
لطفي ست بي دريغ که هر بار مي رسد

دارم هلاک مي شوم از عمق تشنگي
دارد هواي عشق هوسبار مي رسد

در من که تا اذان تو...لب تشنه مانده ام
در روزه اي که با تو به افطار مي رسد!

شعر از فريبا صفري نژاد

از مجموعه ي غزل "آسمان آبي ست حتي در قفس"-

 

 

چندي ست شيطان مي گذارد سر به بالينم

 

چندي ست شيطان مي گذارد سر به بالينم
شاعر کجا ماندي، تو را در خود نمي بينم ؟!

چندي ست دور از خود به دنبال تو مي گردم
در خاطراتي گنگ از دنياي ديرينم

از من بريدي و به شبهاي که پيوستي
کابوسِ ِ تلخ ِخفته در روياي شيرينم؟

دور از خود و خيلِ ِعقابان سفر کرده
مشتي پرِجا مانده از، پرواز شاهينم

چندي ست ديگر درد،داغم را نمي بيند
چندي ست از غم دور و از اين درد غمگينم!

در حيرت آيينه ها، گم کرده ام خود را
ديگر فروغي نيست در چشمان سيمينم

حتي مسکن ها نمي فهمند دردم را
ديگر نمي آيند اين شبها به تسکينم

بي آنکه خيرم را بداني ،هي دعا کردي
مادر چقدر اين روزها محتاج نفرينم!

شعر از فريبا صفري نژاد