در من نفسي زنده کن آن روح روان را
در من نفسي زنده کن آن روح روان را
تا مرده شمارم نفحات دگران را!
جان و تن و چشم و دل من در دل اين دشت
يک گله نياز است که گم کرده شبان را
يک دم بفکن پرده از آن روي زميني
تا هيچ ببينم همه ي کون ومکان را
در هيبت شيراز و جهاني که در او هست
حق دارم اگر خوار کنم نصف جهان را!
من با توام از قرن کنون تا سده ي هفت
اين قدرت عشق است که پيموده زمان را!
در صورت و معني که تو داري چه توان گفت
حسن تو ز تحسين تو بسته ست زبان را»
زخمي که من از عشق تو دارم ازلي بود
زخمي که برد تا به ابد تاب و توان را
ور جاي جراحت به دوا باز هم آيد
از جاي جراحت نتوان برد نشان را!»
شعر از فريبا صفري نژاد