ای کاش میدانستم این دستی که در کار است
چشمان براقی که در بالای دیوار است

یا دختری که نیمه شب در من قدم میزد
مانند من یک جسم بی جان و خود آزار است

دکتر نوشته روح من ،یک روح شیطانیست
مردک،خیالاتی شده بیچاره بیمار است

من خواب می بینم مترسکها مرا خوردند
سگها سر زا رفته اند و جغد بیدار است

این روزها وقتی تو را در خواب می بینم
عطر تنت چیزی شبیه بوی مرداراست

احساس میکردم تو را در قلب خود دارم
غافل از اینکه آستینم لانه ی مار است

وقتی به جای حلقه در انگشت بی حست
آرامش تلخ و عمیقی مثل سیگار است

تاریخ را هر طور می خواهی بگردانش
اما به هر نحوی که باشد حال من زار است

مغذم اسیر یک تفاهم نامه ی سوری
ترکیبی از شعرو شعورو خون ادرار است

اینبار دکتر می نویسد حال من خوب است
بیچاره دکترهم شبیه من خود آزار است

شعر از جواد نعمتی