نگاه بی کلک ات را دعای راهم کن
برای لحظه ی آخر کمی نگاهم کن

رسید وقت وداع و دلم به لرزه فتاد
به یک نگاه ترت عاجز و تباهم کن

بگیر دستم و جانا پناه جانم باش
بریز اشکی و یکباره بی پناهم کن

برای بدرقه ام  آب و کاسه و قرآن
برای زخم وجودم نمک فراهم کن

من آن مسافر شبهای سرد و تاریکم
شبی تو چاره برای شب سیاهم کن

اگر که در شب غربت ز ماه نوری نیست
بیا و چهره ی خود را همیشه ماهم کن

منم گدای جمال تو ای پری چهره
برای دلخوشی من تو پادشاهم کن

شعر از جعفر مقیمیان