مثل شرابي كهنه در رگهاي ميخانه
مثل شرابي كهنه در رگهاي ميخانه
ديروز با من آشنا امروز بيگانه
ديروز چشمانم به دستان تو بود و بس
امروز در كنج قفس بي آب و بي دانه
دل خوش نخواهم كرد بر زيبائي ات وقتي
تنها براي گيسوانت مي شدم شانه
نبض مرا در دست هاي خود نگير امشب
امشب كه گيج و منگم و با عقل بيگانه
ديروز با من مهربان بودي ولي امروز
طوري نگاهم مي كني مانند ديوانه
باشد برو عاشق چراغ خانه ات روشن
هرچند من بي تو همان كولي ِ بي خانه
مي گردم اما مثل ابري تيره و سنگين
خون دلم را چشم ها كردند پيمانه
هرچه ببارم هيچ تاثيري نخواهد داشت!
با اين همه مي خواهمت بدجور ......ديوانه
شعر از سید مهدي نژادهاشمي
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۸/۰۷ ساعت توسط م مهر
|