سرمه مالیده و بزک کرده , ساده و بی ریا نمی فهمند
این منم یک همیشه نامرئی, چشم هایت مرا نمی فهمند

از وجودم تمامِ من ها را , چشمه ی روستایمان شُسته
دست های تَرَک تَرَک خورده , چیزی از ادعا نمی فهمند

جای سینه اگر چه امروزه , سینه را عقل و فکر پُر کرده
این کلان شهرها هنوز اما , قدّ یک روستا نمی فهمند

در خودت تویِ اوجِ آرامش , پیِ مفهومِ عشق می گردی
غرقِ امنیت ایم حق داری, نسلِ ما کودتا نمی فهمند

عاقبت در شتابِ این جریان , تا ابد غرق در تو می مانم
حال و روزِ مرا فقط شن ها , در کفِ رودخانه می فهمند

حرف های پُر از عذابم را , با دو لبخندِ ساده شیرین کن
قهوه را پُر کن از شکر آری , عده ای تلخ را نمی فهمند

شعر از جواد منفرد